دلم نوشتن ميخواهد!
اغلب نمينويسم! شايد هم روي كاغذ نمينويسم اما هميشه دلم خواسته كه بنويسم.. نوشتن در بيشتر زندگيام نقش داشته و يادم ميآيد كه خيلي از دلتنگي هايم را با نوشتن آرام كردهام. نميدانم چرا زماني كه مينويسم دايرهي لغاتم خيلي خيلي كم ميشوند گويا كلمهاي پيدا نميكنم تا احساساتم را بيان كنم اما با اين وجود باز هم با نوشتن خالي ميشوم و بعد از آن احساس زيبايي دارم مثل احساس رنگ زيباي دنيا بعد از يك باران گرم تابستان! همانطور براق و شفاف و زيبا!
خيلي وقتها وقتي مينويسم كاغذم ميشود طرحوارهاي زيبا از تركيب جوهر و اشك!
اما هيچ وقت نوشتهاي را نگه نداشته ام. نمي دانم چرا؟ شايد هم ميدانم و به همان دلايلي كه نميخواهم نوشته هايم خوانده شود، نميگويم!
نوشتن كار عجيبي است! بيان احساسات در غالب كلمات ! و كلمات هم موجودات عجيبي هستند كه ميتوانند بار احساسات را به دوش بكشند و بازيگر نقشهاي متفاوتي باشند!
از خواندن نوشته هايي كه زيبا هستند هميشه هيجان زده ميشوم! از دنيايي كه در ذهن نويسنده اش در جريان است و از دليلي كه او را به نوشتن واداشته است!
از اينكه نميترسد از خوانده شدن احساسش و مورد قضاوت قرار گرفتن آن!
به هر حال من براي نوشتن هيچ وقت راحت نبوده ام! شايد هم زياده روي ميكنم! اما نوشتن چيزي است كه وقتي توسط ديگري خوانده شود براي هميشه باقي خواهد ماند در كنج پنهان يك ذهن و شايد روزي نمايان شود.
و من از اين مي ترسم ! از اينكه در زماني كه اصلاً مناسب نيست نوشته ام خوانده شود.
شايد حرفهايي هست در درونم كه ارزش نوشتن داشته باشند اما خواننده اي نداشته باشند!
يك دو گانگي عجيب براي نوشتن در درونم هست. از يك طرف مي ترسم از اينكه نوشته هايم از طرف يك نامحرم مورد قضاوت قرار گيرند و از طرف ديگر اينكه نوشته اي كه با تمام وجودم آنرا مي نويسم خواننده اي نداشته باشد! خيلي عجيب است!
و با وجود اين ترس و ترديد من نوشتن را خيلي دوست دارم. نوشتن بهترين دوستم هست و حتي اگر مجبور باشم بعد از نوشتن نوشته ام را بسوزانم باز هم از حس آرامشي كه بعد از آن بدست مي آورم لذت ميبرم.
پراش واقعا از زيباترين پديده هاي اپتيك مي باشد.و اما خيلي وقت ها مزاحم!!!